برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

خودجویی که از خانه به‌دوشی به خوشبختی رویایی رسید

خودجویی که از خانه به‌دوشی به خوشبختی رویایی رسید

داستان راندخت-خودجویی که از خانه به‌دوشی به خوشبختی رویایی رسید!

سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم توراندخت، و این ویس رو ضبط می‌کنم در خصوص سری داستان‌های راندخت.

این داستان ما مربوط میشه به خانمی به نام مریم.
اگه یادتون باشه، فکر کنم تو داستان دوم یا سوم، حمید عزیز رو تعریف کردم که وارد شکرگزاری شدند و خیلی نتایج گرفتن و در بعد مالی و ثروت خیلی رشد کردند، چون دقیقا تو همون بعد مشکل داشتن.
خب، اون مدتی که من ایشون دعوت کردم، خب خیلی با هم صحبت می‌کردیم و به نوعی همکار بودیم تو یه صنف بودیم.
و من وقتی شب‌ها با ایشون صحبت می‌کردم، صدای قلیون میومد که یکی قلیون می‌کشه.
گفتم: مهندس قلیون می‌کشی؟
گفت: نه، این دوست خانمم هست که خونه ما هستند.

و خب این تلفن که من می‌زدم، مثلا در هفته دو سه بار، می‌دیدم که صدای قلیون همیشه میاد.
بعد من یه بار سؤال کردم که این خانم همیشه خونه شماست؟
گفت: که حالا بعدا براتون میگم.

و بعد شرایطش رو به من گفتن که یکی از دوستان ما هستند که با همسرشون مشکل پیدا کردن و جدا شدن،
و ایشون با خونواده‌شون قهرن و هیچ‌کس ندارن و فعلا خونه ما هستند.
من بهشون پیشنهاد دادم که اصلا صحیح نیست، چون اون خانم رو من نمی‌شناختم و قضاوتش هم نمی‌تونستم بکنم،
ولی چون شما در مدار شکرگزاری هستی، باید با افرادی که الان منفی هستند معاشرت نکنید و بذارید که خودتون تو ابعاد مختلف رشد کنید،
ذهن‌آگاه بشید که اونا نتونن رو شما تأثیر بذارن.
چون من همیشه گفتم که ما میانگین ۵ نفری هستیم که باهاشون معاشرت می‌کنیم، در همه ابعاد زندگی.

بعد اینا برنامه‌ریزی کردن و ایشون خانم چون جایی رو نداشت و خب درگیری عاطفی هم داشت و جدا هم شده بود و هیچ پولی هم نداشت،
رفتن خونه مادرخانوم این دوست ما و یک ماه، دو ماه، سه ماه اونجا بودن و خب نه شغلی داشتن نه مهارتی داشتن نه انگیزه‌ای داشتن،
و با همه‌هم که قهر بودن و زمین و زمانم که بر علیه ایشون بود به ظاهر، و از همه هم شکایت داشتن و همه هم مقصر بودن.

یه شب که ایشون خونه مادرخانمشون بود، گفتم: چی شده چرا ناراحتی؟
گفتن که: خب این مسئله پیش اومده و مدت طولانی شده و ما نمی‌دونیم چیکار کنیم،
یا باید یه خونه‌ای برای ایشون بگیریم و ایشون کسی رو نداره.
من همون موقع یه الهام برام اومد که باید بهشون کمک بکنیم.
گفتم که: خب دعوتش کنید به شکرگزاری.
قبلا بهشون گفته بودم، گفتن: اصلا قبول نداره.
من گفتم که: گوشی بدین به ایشون.
گفت: آخه قبول نداره.
گفتم: حالا گوشی بدید ما صحبت کنیم دیگه، گوشی داد بهشون.
گفتم که برو تو اتاق می‌خوام باهات صحبت کنم. گفتم که تا کی می‌خوای این مسیر ادامه بدی؟
تو دو راه داری، یا اینکه این مسیر ادامه میدی و بعد از یه مدتی طرد میشی، تنها میشی، یا خودت می‌کشی یا یکی می‌کشی یا یه بلایی سر خودت میاری،
یا اینکه بیای مسیری که ما اومدیم شمام بیا و مگه ندیدی که همین آقای مهندس چقدر زندگیش تغییر کرد؟
گفت: آره واقعا دیدم خودم.
گفتم: خب چرا تو تغییر نکنه زندگیت؟ خب اونم همین کار کرد، همین شکرگزاری انجام داد،
خیلی موضوع رو جدی گرفت و در اوج مشکلاتش دید که چقدر راه‌ها براش باز شد.
تقریبا روز دهم یا پانزدهم بود که مادر ایشون بهش زنگ میزنه و میگه: «تو اصلا کجایی؟ چی‌کار می‌کنی؟»
مریم میگه: «آره، من جدا شدم و الان خونه یکی از دوستان دارم زندگی می‌کنم.»

مادرشون که چند سال بود اصلا به ایشون زنگ نزده بود، اولین معجزه این بود که بهش گفت:
«خب بیا دخترم خونه، مگه تو خونه نداری؟ مگه تو خانواده نداری؟»

ایشون به من زنگ زد و گفت: «من می‌خوام برم با مادرم زندگی کنم.»
اون هم مادری که ازش متنفر بود و باعث تمام شکست‌هاش می‌دونست، مریم عزیز رفت خونه مادرش و شروع کرد به زندگی.
بعد از یه مدتی گفت که من خیلی علاقه به بچه دارم و مهد کودک.
رفت در یک مهد کودک شروع به کار کرد و همزمان زبان انگلیسیش رو هم شروع کرد. حتی مریم عزیز اون اوایل پول تاکسیش رو هم نداشت،
ولی شروع کرد و یه انرژی گرفت یک امیدی در درونش روشن شد و حال و هوای دیگه‌ای پیدا کرد.

خب من مسیر رو رفته بودم، می‌دونستم دیگه چه اتفاقی میفته. بعد از یه مدتی کار پیدا کرد، شروع کرد به رشد مالی، پول درآورد، روابطش بهتر شد،
و دیگه مدام شکرگزاری می‌کرد. تا تقریبا دو سال بعد، یه روز به من زنگ زد و گفت:
«می‌خوام دعوتتون کنم؛ من می‌خوام ازدواج کنم و دوست دارم شما در جشن ازدواج من باشید.»
منم بهش تبریک گفتم و گفتم من نمی‌تونم بیام. خداییش هم فکر می‌کردم حالا یه عروسی ساده است و یه چند تا خانواده درجه یک هستن.
حالا من به عنوان چه کسی برم اونجا؟ تشکر کردم و گفتم آرزوی خوشبختی برات دارم و تو لیاقت بهترین‌ها رو داری.

ایشون ازدواج کرد با یه تاجر خیلی بزرگی و همون یار الهیش رو پیدا کرد. بعد که عکساش برای من فرستاد، دیدم که عروسی بسیار لاکچری بود و چقدر پشیمون شدم نرفتم گفتم کاش می‌رفتم. بهش زنگ زدم، گفتم اگه به من می‌گفتی حتما من میومدم.
بعد به حمید جان زنگ زدم و گفتم: شما رفتید؟
گفت: آره ما رفتیم و اصلا یه چیز عجیبی بود این عروسی و جشنشون بسیار لاکچری بود.
گفتم: خب تایید کردی داماد رو؟
گفت: آره، مرد خیلی خوبیه.

و مریم ما ازدواج کرد و الهی شکر، الهی شکر، الهی شکر خوشبخت شد.
بعد به من زنگ زد گفت که من دارم میرم ماه عسل خارج از کشور و من خیلی آرزو دارم که بچه‌دار بشم.
بعد از یه مدتی زنگ زد گفت: من باردارم و باز بهش تبریک گفتم و فرزندشونم به دنیا اومدن.

و مریم داستان ما وارد شکرگزاری شد و این شکرگزاری رو رها نکرد. اتفاقا در گروه‌های قبلی یک ویس خیلی خیلی خوبی برای ما ضبط کرد از دستاوردهاش، معجزاتش و اینکه واقعا از اعماق وجودش به همه پیشنهاد داد که این راه رو جدی بگیرید، این روش رو جدی بگیرید و می‌گفت من فکر نمی‌کنم هیچ‌کس تو دنیا شرایط من رو داشته باشه.
گفت: این شکرگزاری باعث شد که من بیدار بشم، استعدادهای خودم پیدا کنم و راه‌ها برام باز شد.
و خیلی خیلی خوشحالم که اون شب من با شما صحبت کردم و شما من رو دعوت کردید.

خب حالا همه میگن که شما تن صدات یه جوره که به دل می‌شینه و تحت تأثیر قرار می‌گیریم.
خب اینم باز لطف خداوند هست که ما یه زمانی زنگ می‌زنیم و جوری صحبت می‌کنیم.
چون من وقتی با کسی می‌خوام صحبت کنم، دستم رو قلبم می‌ذارم و میگم:
«خدایا، کلامت رو بر زبانم جاری کن و اون چیزایی که باید به اون شخص بگم تو بگو.»
همیشه میگم من اسنپ خداوند هستم، تو بگو من کجا برم، تو بگو من چه حرفی بزنم، تو بگو من چه رفتاری داشته باشم.

حتی من در دوران بیماریم همیشه آزمایشگاه‌ها یا پزشکان می‌خندیدن به من چون من قبلش می‌گفتم: تو داری میری آزمایش، خودت آزمایش جوابش رو بگیر بیا، تو داری میری تو اتاق عمل، تو داری میری مثلا دکتر.
و واقعا هم نتایج فوق‌العاده بود و لحظه به لحظه خداوند رو در کنار خودم احساس می‌کردم.

خب اون شب‌هم که صدای ما به هر حال به قلب ایشون نشست و به ما اعتماد کردن و خوششون اومد.

چون من به لطف خدا، به لطف خدا، جوری این راه رو اومدم که خیلی یادمه؛ و وقتی با کسی صحبت می‌کنم درکش می‌کنم و میگم:
حق داری، حق داری، تمام چیزایی که میگی درسته؛ ولی تا کی می‌خوای تو این شرایط بمونی؟
قرار نیست کسی به تو کمک بکنه، شما خودتون به خودتون کمک بکنید.
وقتی خودتون شروع می‌کنید به کمک کردن به خودتون، اون‌موقع دستان خداوند پررنگ میشه و میاد و راه رو به شما نشون میده.

در واقع، مریم عزیز ما شکرگزاری کرد، حالش خوب شد، احساسش به خودش خوب شد، درست فکر کرد و راه‌ها رو پیدا کرد.
بارها و بارها گفتم دوستان، وقتی شما وارد شکرگزاری می‌شید طبق سن، انرژی، روحیه و استعدادهای پنهانتون، مسیرتون باز میشه.

من هرگز فکر نمی‌کردم بتونم روزی آموزش بدم، هرگز فکر نمی‌کردم؛
ولی خداوند جوری برای من چید که من الان دارم آموزش میدم و دوباره دارم می‌بینم راه‌های جدیدی رو داره به من نشون میده؛
یعنی یه استعدادهایی در من وجود داره که خودمم خبر نداشتم، ولی نشانه‌هایی که دارم می‌بینم به مسیر جدیدی دارم هدایت میشم.
هرچند که من این آموزش رو هرگز ترک نمی‌کنم و سبک زندگیم شده و جز کارایی شده که خیلی بهش علاقه‌مندم؛
چون حال خودم خوب میشه و وقتی که آموزش میدم و از نتایج شما مطلع میشم،
خیلی خیلی خوشحال میشم و خب چه کاری کنم که این‌قدر خوشحال بشم و حالم خوب باشه؟

و اینم داستان مریم عزیز ما، که هرجا که هست براش آرزوی بهترین‌ها رو دارم و امیدوارم که عزیزانی که این ویس رو می‌شنوند، یک روز داستان راندخت بشن.
یعنی از خداوند بخواید که:
خدایا، این‌قدر مسیر رو برای ما هموار کن و نشون بده و این‌ قدر ما رو ذهن‌آگاه بکن که ما بتونیم نشانه‌ها رو ببینیم که یه روزی ما در داستان‌های راندخت زندگیمون تعریف بشه، شاید چراغ راهی برای عزیز دیگه‌ای باشه.

امیدوارم که این داستان به دلتون نشسته باشه، و نکات پنهانش دریافت کرده باشید و یادداشت کنید و به کار بگیرید.

مثل همیشه دوستتون دارم،
در پناه حق، خدانگهدار.

 

 

شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.